فیکشن[محکومشده]p23
در حالی که روی زمین دراز کشید بود و پتو را تا گردنش بالا اورده بود تا بتواند خودش را گرم کند،گوشی را در دستش جا به جا کرد و به حرف های دوستش گوش میداد
_ببین ا.ت، تو نمیتونی همیشه خودت رو قوی جلوه بدی،و این را هم میدانم که تو در این موقعیت واقعا داری عذاب میکشی،پس تو مجبور نیستی به آن نامزدی بروی...
دختر بعد از چند لحظه مکث پاسخ داد
_لونا،من واقعا دوست ندارم به آن مهمانی برم،اما
دختر سکوت کرد و سپس ادامه داد
_امامن واقعا نمیدونم....نمیخوام به اون مهمانی برم اما اینطور تهیونگ فکر میکنه من هنوز به او حس دارم و از حسادت به نامزدی نرفتم...
_ا.ت....بزار هرچه که میخواهد فکر کنه،هوم؟!
گیریم که رفتی ولی وسط مراسم نتوانستی خودت را کنترل کنی و گریه کردی؟
این که بدتره دختر
سکوت کرد و پاسخی نداد،
نمیدونست چه بگوید،
هنوز نتوانسته بود اتفاقات را پردازش کند،همه چیز خیلی بهم ریخته و پیچیده شده بود،
شاید عجیب باشه،اما ارزو میکرد که هیچوقت آزاد نمیشد و همچنان آنجا میماند..
شاید سخت بود،اما سخت تر از دیدن اینکه خانوادهاش او را ترد میکنند،عشقش با فرد دیگه از ازدواج میکند و همچنین اینکه چقدر حقیر و تنها شده است نبود
_ا.ت، عزیزم....صدامو شنیدی؟!
دختر با صدایی روم پاسخ داد
_اره...شنیدم
میتونست صدای اه غمگین دوستش رو بشنوه
_باشه،خودت بهتر نیدونی،هرکاری که میخواهی بکن و کاری که میخوای انجام بدی رو بهم بگو،
حالاهم برو بخواب،فردا باید بری سرکار،شب بخیر قشنگم
_ممنون که بهم گوش دادی لوناشی،شب بخیر
تماس رو قطع کرد و گوشی رو کنار بالشش گذاشت و به پهلو چرخید و خودش رو مانند جنین زیر پتو جمع کرد تا بیشتر از پتو گرما بگیرد...
به در اتاق خیره شد و به مراسم سه روز دیگه فکر میکرد،
باید میرفت؟!اگه نمیرفت تهیونگ چه فکری با خودش میکرد؟!
یعنی همسرش چه کسی میتونست باشه؟
از اون خوشگلتر بود؟یعنی امکان داشت بشناستش؟
زیر لب زمزمه کرد
_معلومه که از تو خوشگلتره....وگرنه تهیونگ....
حرفش رو ادامه نداد و چشم هاش رو محکم بست و سعی کرد به چیزی اهمیت نده و بخوابه...
اما هرکاری میکرد ذهنش به سمت اونروز داخل پاساژ میرفت و سعی میکرد چهره دختر رو یادش بیاد....
در حالی که چشم هاش بسته بود اخم کرد و بیشتر تمرکز کرد تا چهره دختر کنار تهیونگ رو یادش بیاد اما فقط چهره خندان تهیونگ و دستش که داخل دستای ظریف دیگهای حلقه شده بود رو به خاطر میاورد...
با اخم به دلیل یاداوری اون تصویر چشم هاش رو محکم بهم فشار داد و به پهلوی دیگش چرخید و سعی کرد بخوابه...
سعی کرد ذهنش رو به سمت متن برگه های کاری امروزش ببره اما باز هم اون تصویر میومد توی ذهنش و باعث بهم ریختگیش میشد.
یک پارت طولانی و جذاب به خاطر ویسگون انقدر شد🤏
_ببین ا.ت، تو نمیتونی همیشه خودت رو قوی جلوه بدی،و این را هم میدانم که تو در این موقعیت واقعا داری عذاب میکشی،پس تو مجبور نیستی به آن نامزدی بروی...
دختر بعد از چند لحظه مکث پاسخ داد
_لونا،من واقعا دوست ندارم به آن مهمانی برم،اما
دختر سکوت کرد و سپس ادامه داد
_امامن واقعا نمیدونم....نمیخوام به اون مهمانی برم اما اینطور تهیونگ فکر میکنه من هنوز به او حس دارم و از حسادت به نامزدی نرفتم...
_ا.ت....بزار هرچه که میخواهد فکر کنه،هوم؟!
گیریم که رفتی ولی وسط مراسم نتوانستی خودت را کنترل کنی و گریه کردی؟
این که بدتره دختر
سکوت کرد و پاسخی نداد،
نمیدونست چه بگوید،
هنوز نتوانسته بود اتفاقات را پردازش کند،همه چیز خیلی بهم ریخته و پیچیده شده بود،
شاید عجیب باشه،اما ارزو میکرد که هیچوقت آزاد نمیشد و همچنان آنجا میماند..
شاید سخت بود،اما سخت تر از دیدن اینکه خانوادهاش او را ترد میکنند،عشقش با فرد دیگه از ازدواج میکند و همچنین اینکه چقدر حقیر و تنها شده است نبود
_ا.ت، عزیزم....صدامو شنیدی؟!
دختر با صدایی روم پاسخ داد
_اره...شنیدم
میتونست صدای اه غمگین دوستش رو بشنوه
_باشه،خودت بهتر نیدونی،هرکاری که میخواهی بکن و کاری که میخوای انجام بدی رو بهم بگو،
حالاهم برو بخواب،فردا باید بری سرکار،شب بخیر قشنگم
_ممنون که بهم گوش دادی لوناشی،شب بخیر
تماس رو قطع کرد و گوشی رو کنار بالشش گذاشت و به پهلو چرخید و خودش رو مانند جنین زیر پتو جمع کرد تا بیشتر از پتو گرما بگیرد...
به در اتاق خیره شد و به مراسم سه روز دیگه فکر میکرد،
باید میرفت؟!اگه نمیرفت تهیونگ چه فکری با خودش میکرد؟!
یعنی همسرش چه کسی میتونست باشه؟
از اون خوشگلتر بود؟یعنی امکان داشت بشناستش؟
زیر لب زمزمه کرد
_معلومه که از تو خوشگلتره....وگرنه تهیونگ....
حرفش رو ادامه نداد و چشم هاش رو محکم بست و سعی کرد به چیزی اهمیت نده و بخوابه...
اما هرکاری میکرد ذهنش به سمت اونروز داخل پاساژ میرفت و سعی میکرد چهره دختر رو یادش بیاد....
در حالی که چشم هاش بسته بود اخم کرد و بیشتر تمرکز کرد تا چهره دختر کنار تهیونگ رو یادش بیاد اما فقط چهره خندان تهیونگ و دستش که داخل دستای ظریف دیگهای حلقه شده بود رو به خاطر میاورد...
با اخم به دلیل یاداوری اون تصویر چشم هاش رو محکم بهم فشار داد و به پهلوی دیگش چرخید و سعی کرد بخوابه...
سعی کرد ذهنش رو به سمت متن برگه های کاری امروزش ببره اما باز هم اون تصویر میومد توی ذهنش و باعث بهم ریختگیش میشد.
یک پارت طولانی و جذاب به خاطر ویسگون انقدر شد🤏
۸.۰k
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.